loading...
قصه های کودکان
قصه گو بازدید : 17 یکشنبه 02 تیر 1392 نظرات (0)

یتی بود یتی نبود یه عروسک قشند بود حرف مامانشا دوش نمی کرد مامانش اونا دیده نبرد پارک عروسک دریه کرد مامانش دفت (گفت) دریه (گریه) نتن (نکن) عروسک دیده دریه نکرد و مامانش برد پارک 

قصه گو بازدید : 11 یکشنبه 02 تیر 1392 نظرات (0)

حمید کوچولو میگه:

سلام من با بابام یفتم شمال باغ بابایی جونم اگه بدونی چقدر گشنگه بابام رانندگی کرد منم نشستم پشت فرمون بابام هی گاژ می داد منم فرمونا می چرخوندم آونقدر خوش گذشت شما نبودین که ببینین بعد یفتیم دریا بعدش کوه بعدش یه عالمه چیز خوردیم.بابام منا برد دریا رفتیم وسط دریا اونجایی که خیلی گوده اگه شما بیان غرق میشین ها بابام ولی شنا بلده غرق نمیشه  مامانم بلد نیست داداش ندارم اه ولم کن  خسته شدم مامان مامان مامان

قصه گو بازدید : 6 جمعه 31 خرداد 1392 نظرات (0)

یکی بود یکی بود زیر بد کبووووود مامانم یه لیوان آب دستش بود اورد داد به من من اونا دادم به  تفندم چون ته خیلی گرمش شده بود دیده ولی تفند م از نخورد  برا همین هم باهاش قر تردتم مامان جونما یه عالمه دوستش دارم قد خودم ههههه

قصه گو بازدید : 19 دوشنبه 27 خرداد 1392 نظرات (0)

یکی بود یکی نبود زیر این آسمان قشنگ  ادم های مهربان زیادی بود یکی از این آدم ها اسمش محسن بود آقا

محسن 12 سال بیشتر نداشت او مادری مهربان به نام ملیحه خانم و پدر بزرگوار به نام علی داشت وضع

اقتصادی و مالی آقا محسن و خانواده اش چندان خوب نبود به خاطر همین مسئله محسن مجبور بود که پس از

مدرسه سخت کار کند او مادرش را که کمی سالخورده بود خیلی خیلی دوست می داشت یک روز اتفاق

عجیبی افتاد محسن  باغچه حیاط خانه را با بیل زیر رو میکرد ناگهان بیلش به چیزی گیر کرد و جلو کار او را گرفت

اول فکر کرد سنگی آشغالی چیز بی ارزشی باشد ولی صدایی که از برخورد بیل به آن جسم به گوش می رسید

انگار چیز دیگری بود محسن کنجکاو شد او کمی عمیق تر بیل زد طوری که بیل زیر جسم مورد نظر قرار گرفت در

حالی عرق می ریخت زور می زد ناگهان چیزی از جا کنده شد و به بیرون پرید او یک  کوزه پر از سکه های طلا از

زمین بیرون آورد عجب بخت بلندی او در حالی که خیلی خوشحال شده بود کمی هم ترسید نکند کسی وارد

شود نکند پلیس ببیند در همین  فکر ها بود که صدایی برق از وجودش را پراند و حسابی ترسید پدرش بود

محسن محسن کجایی بابا بیا تو هوا گرمه پسرم گرما زده میشی بیا یه آبی بخور هوا خنک شد دوباره برو

محسن که نفس نفس میزد گفت: اومدم پدر جون در همین حال هوا بود که پیش خود فکر کرد اگر من اینا نشون

پدر و مادرم بدم چی میشه؟ نکنه اونا ببرند به میراث فرهنگی یا به پلیس تحویل بدهند و خودمون بی کلاه

بمونیم خلاصه  تصمیم گرفت حرفی از اون به پدر و مادرش نزنه اونا برداشت رفت انباری خونه اونا داخل یک بخاری

قدیمی گذاشت چون اون بخاری چند سال بود اونجا بود و بدون استفاده و کسی کاری با او نداشت محسن شاد

و خوشحال با خود گفت بزار چند روزی بگذره  من سر فرصت این طلا ها را می فروشم و زندگی خودمون را سر و

سامان میدم  در همین فکر ها بود که وارد اتاق شد ونزد پدر و مادر خود نشست پدرش پرسید خیلی خوشحالی

جریان چیه؟ هیچی خوشحالم پدر و مادری مثل شماها دارم به نظر شما آیا محسن موفق خواهد شد که طلا ها

ر ابفروشد شما ادامه داستان را برایم بگویید در نظرات

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 269